ادبیات و فرهنگ
حتماً شماهم تاکنون درکتاب جغرافی، شکل آدمک هایی رادیده ایدکه نمادِجمعیتِ یک کشورهستند. یک دایره ی کوچک، برای سر. یک خط عمود، برای قامت. دوخط کوتاه ومورّب ، برای دست. دوخط کوتاه برای پا وبه رنگ سیاهِ سیاه. حالا اگرروزی به طوراتفاقی ببینید که این آدمک سیاهِ یک سانتیمتری، جان دارد، چه می کنید؟ اگرببینیدکه سواربراسب شده چه می کنید؟ آیااگربرای کسی تعریف کنید، کسی حرفتان راباورمی کند؟ تااینجاشایداین حرف هاراجدی نگرفته اید.امامن چنین چیزی راباچشم خودم دیده ام.حالا می خواهی بگویی غلامی هم درآخرعمری «کلو»شده . اشکالی ندارد. بگو. ولی کمی حوصله کن تابرایت تعریف کنم. سال سوم دبستان بودم که به منزل جدیدی درشمال بنارکوچ کردیم. یک بعدازظهر ِ ابری وغمناک. خانه ی جدیدبرای من هیچ معنایی نداشت.درخانه ی قبلی که حالا منزل محمدمحبی است، دوستانی داشتم ازجمله حسینقلی(ماندنی) زمانی که باهم بازی می کردیم. باهم دعوامی کردیم. ازهم قاب می دزدیدیم و...خانه ی ماکه تغییرکرد، دوستی من وحیسنقلی تغییرنکردوگاه گاهی به هم سر می زدیم. بعدازظهر ِ یک روز، درسایه ی دیوار ِ ضلع غربی حیاط جدیدمان با حسینقلی مشغول بازی بودیم که آمد. سواربراسبِ شیطان*. ازکجاآمده بود؟ ماحواسمان نبود. به کجارفتنش رانیزتوجه نکردیم. فقط دیدیم که آمدواسبش کوتاه کوتاه می پرید. هربارحدودِ5-6سانتیمتر.وآن آدمک سیاه ویک سانتیمتری هم برآن سواربود.مثل قیرسیاه. ماکنجکاونبودیم که آن رابگیریم یاتعقیبش کنیم. فقط بادقت به اونگاه می کردیم. وقتی ازمیدان کوچک بازی ماگذشت، مادنبال بازی خودمان راگرفتیم.این جریان درذهنم ماندتابعدهاکه بزرگ شدم، بارهاوبارهابه آن فکرکردم.برای هرکسی هم تعریف کردم، مراخیالاتی دانست تااینکه نزدیک بودخودم هم به شک بیفتم که فکری به ذهنم رسید.آیاحسینقلی زمانی هم آن موجودرا دیده بود؟ روزی اززمانی جریان راپرسیدم. جالب این بودکه اوهم دیده بود. حالابرای ادعای خودم، شاهدی هم دارم. باورنمی کنی؟ حق داری امادروغ نیست.